همـچـون ساعـت شنی شــده ام
کــه نـفــس هـای آخـرش را مـیـزنـد
و الـتـمـاس مـیـکــنــد
یـکـی پـیـدا شـود و بـرش گــردانـد
مــن هــم …
نه …! !
لـطــفـا بـرم نـگــردانـیـد ! ! !
بــگـذاریــد تــمام شــوم …
دیگر سوسوی هیچ چراغی امیدوارم نمی کند
دیگر گرمای دستی دلم را به تپیدن وا نمی دارد
میروم تا در تاریکی راه خود را پیدا کنم
که به چراغهای نورانی و دستهای گرم دیگر اعتمادی نیست
مچاله شده ام در خودم با بوی سیگار و طعم تلخ چای مانده
پنجره را باز نکن !
امروز دلم می خواهد غمگین باشم …!
پشیمونــی برای کارایــی که کـــردی به مــرور از بیـــن میــره،
اما پشیمونیـــه کارایــی که نکــــردی تا آخر عمـر عذابت میـده!!!
مثل عکس انداختن دونفری
مثل پریدن دوتایی توی گودال اب
مثل لیسیدن دوتایی بستنی قیفی
مثل بوسیدن توی اسانسور یا راه پله
مثل قدم زدن توی یه روز پاییزی
مثل یه رقص دونفری
مرا زمانی از دست دادی
که میان روزمرگی هایت گم شده بودی
و تو فرصت آن را نداشتی
که دلتنگم باشی
عجب از من!!!
تمام دل مشغولی ام تو بودی
تمامی دقایقم با تو می گذشت
اما حتی در لابه لای دفتر خاطراتت هم نبـودم...
لیـــاقــت مــی خواهــد
بـــودن در شعــر هـــای دختــری که
بـــــا تمام عشقــش نبـــودنـــت را اشک مــی ریـــزد
تعجـــب نکــــن !!
در بی لیـــــاقتی تـــو شکـــی نیـــست
اینجـــا دلیـــل بــودنـــت میـــان بغــــض هــــایـــم
خــریت خـــودم اســـت نـــه لیـــاقــــت تــــو …!
لیوان چایی روی میز در انتظار یک بوسه است
نه تو می آیی و نه او گرم می ماند
چه گناهی دارد سماوری که داغ دیده است ؟؟؟
آمدنت راحیران بنگرم یا رفتنت را مات بمانم؟!
باد آورده را باد می برد قبول !!!
دلم را که باد نیاورده بود...
انتظار…
شش حرف و چهار نقطه
کلمه ی کوتاهیست
اما سالها طول خواهد کشید تا بفهمی یعنی چه
کاش منتظرت نبودم
کاش می شد گفت
“یادت مرا فراموش”
یه روزی خسته میشی از پرسه و ولگردی
یا پشیمون میشی از اینکه منو ول کردی
تازه خواستم پر بگیرم که شکستی بالمو
تو که جای زانوهام نیستی بفهمی حالمو
ازمیان آدمهای هزار رنگ
دلباخته ی یک رنگی او شدم
افسوس گذر زمان بیرنگش کرد
کمرنگ و کمرنگ تر
و آخر محو.....
چه حرف بی ربطی ست که:
مـــرد که گریه نمیکند!
گاهی آنقدر بغض داری
که فقط باید مـــرد باشی
تا بتوانی گریه کنی
در این دنیا چه بسیارند...
آنهایی که در آرزوی قطعه ای نان جان می دهند...
و چه بسیار بیشتر که در آرزوی اندکی عشق می میرند
تنهــایـم ...
اما دلتنگ آغــوشی نیستــم...
خستــه ام ...
ولـی به تکیـه گـاه نمـی اندیشــم...
چشــم هـایـم تـر هستنــد و قــرمــز...
ولــی رازی نـدارم...
چــون مدتهــاست دیگــر کسی را "خیلــی" دوست ندارم...
فقط خیلـی هـا را دوست دارم